Sep 21, 2009

نامه جوانی در انتظار اعدام بسر می برد

 فعالین حقوق بشر و دمکراسی درایراننامه بهنود شجاعی زندانی که مهلت یک ماه اوپایان یافته و بازهم در انتظار مرگ بسر میبردبنام خداوند بخشنده مهربانایکاش باد صدایم را می بردایکاش گنجشکانی که از بالای دیوار بلندزندان رد می شوند حرفهایم را می شنیدند وبر ایوان خانه شما می نشستند و برایتانبازگو می کردند.بچه ای بودم تا چشم باز کردم مادرم رفت وفرشته نجاتم مرا تنها گذاشت.هیچگاه فکر نمی کردم بی مادری اینقدر سختباشد.بیش از سه سال است که در کنج زندان نشسته امو تمام خاطرات زندگی ام در یک روز خلاصهشده .سه سال است در یک روز زندگی می کنم. سه سالدائم مسیری را که آن روز رفتم می روم و هرچه تلاش می کنم که برگردم نمی شود.در خودم فرو می روم،در خودم فریاد می زنم،بخدا نمی خواستم چنین شود،ای خدا چرا چرااینطور شد.چرا تا آخرین لحظه عمرم شرمسار کسانی هستمکه هنوز نتوانستم با آنها سخن بگویم و بیانکنم که این بهنود آن موقع نفهمید چه شد. ولیامروز با تمام وجود از آنچه شده پشیمان استو هر روز سر بر خاک می ساید و هر روز از خداتقاضای بخشش می کند.من در طی این سالها بارها و بارها در یک روززندگی کردم و آنهم بدترین روز زندگی ام.بارها و بارها مرده ام ولی باز نفس کشیدم وباز در انتظار مردن دوباره.بخدا هیچکس نمی داند سنگینی این بار چیست؟همانگونه که هیچکس نمی داند داغ فرزندچیست؟من شرمنده ای ابدی هستم که انسانی را،جوانی را، عزیزی را ،و ..... آه چه بگویم.ایکاش نمی رفتم،ایکاش ...دو بار مرا برای اجرای قصاص به سلولانفرادی بردند ، شبهای تلخ و سرد و سنگینیبودنمی دانم چه بگویم هزاران بار مردم. میخواستم گریه کنم،اشکی نبود.می خواستم نالهکنم،صدایی دروجودم باقی نبود.می خواستم در تنهایی مادرم را در آغوش بکشمو اشک بریزم ولی جز دیوار سفید و آهن سرد هیچ چیز نبود.به آخر عمری رسیدم که هیچ چیز جز تلخی از آنندیده بودم و در پایانش جز بار شرمندگی وپشیمانی چیز دیگری برایم باقی نمانده بود.زندانبان کلید را گرداند و گفت بر خیز وقترفتن است.صدای کلید قلبم را لرزاند بیاد درد جانکاهشما افتادم،زمانی که فرزندتان را دیدید.مرا به محوطه زندان بردند تمام زندگیم درهمین دقایق جلو چشمم گذشت و یاد فرزند شماافتادم که او هم چون من آرزوهای فراوانیداشت.زمانی که در پای چوبه دار به من گفتند،یکماه فرصت داری تا رضایت بگیری با دیدنبرادر آن مرحوم احسان عرق سرد خجالت برپیشانیم نشست. مرا به زندان برگرداندند.در سلولم بغضم ترکید. خدایا خدایا چگونه بهآنها بگویم شرمنده ام،شرمسارمشب با مادرم نجوا می کردم،مادر کجارفتی؟چرا زود مرا تنها گذاشتی؟اگر تو بودی چه ها نمیشد،ایکاش بودی،ایکاشبه در خانه آنها می رفتی ،ایکاش از آنان میخواستی در حق من بزرگی کنند، ایکاش از آنانمی خواستی که این افتاده بر زمین ندامت وپشیمانی را در دست بگیرند و ایکاش .... ایکاشمادر،مادرم،اگر تو در کنارم بودی ،هرگزاین اتفاق برایم رخ نمی داد.مادر در آن دیاری که هستی به دیدار احسانبرو،تو در آنجا برایش مادری کن،من شرمندهاویم و می دانم درد بی مادری چیست.خداوند مهر و محبت خود را در پدران ومادران ودیعه گذاشت و محبت والدین محبتخدایست .می دانم شما با مهر ترین و بامهربان ترین ها هستید و مهری که به فرزندعزیز از دست رفته خود دارید در دیگری باربر من گشوده است.شاید این آخرین نامه من باشد و نمی دانم کهبه دست مهربان شما خواهد رسید یانه؟اما تقاضا می کنم بدانید بهنود که سه سالاست در تمام لحظات زندگی خود آرزو می کندتا شما را ببیند و به پایتان بیفتد وبگوید،بخدا آنچه گذاشت در فهمم نبود،بخدانفهمیدم چه شد ؟ بخدا شرمنده ام.شما هرچه بگوئید هر چه بخواهید حق دارید.ایکاش گرمی مهر و نور محبت شما ذره ای بر منیخ کرده بتابد،ایکاش مرا ببخشید.نامه ام را با سلام تمام می کنمشرمنده روی شما  بهنود شجاعی

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home